وقتی که من و همهی همسنوسالانم دانشآموز بودیم، تکلیف ایام نوروزمان یک عدد پیک نوروزی بود. البته در دوران راهنمایی به جای پیک نوروزی، یک خروار مشق ریاضی و علوم و طراحی و فلان و فلان حوالهمان میکردند. انگار امسال به بچههای دبستانی پیک نوروزی ندادند و گفتهاند که باید یک داستان بنویسند.
دخترِپسرعمهام که من او را خواهر کوچک خودم میدانم دبستانی است و مشمول این تکلیف داستان نویسی میشود. روز سیزدهبهدر مهمان عمه بودیم. بعد از خوردن شام، همه مشغول تماشای دورهمی شدند و من و خواهر کوچکم در اتاق مشغول بازی. وقتی بازی تمام شد، از من سوال کرد:( داستانهایی که مینویسی به درد من میخورد؟)
جواب دادم:( من تا به حال داستان ننوشتهام. قصههایی در ذهنم دارم اما هنوز حوصله نوشتنشان را ندارم.)
تا حدودی دروغ گفتم. من میترسم که داستان بنویسم. میترسم که در نوشتن همهی آن ماجرایی که در ذهنم میگذرد ناتوان باشم.
دوباره پرسید:( میتوانی کمکم کنی که مشق نوروزیام را بنویسم؟)
جواب دادم:( آره. میتوانیم همین الآن باهم بنویسیم.)
نمیدانم چرا بیدرنگ جواب دادم. من اگر بیلزن بودم باغچه خودم را بیل میزدم.
دفترچهای را باز کرد و برایش یکی از حکایتهای گلستان سعدی را تعریف کردم و گفتم که میتوانیم همین قصه را طولانی کنیم. او هم قبول کرد و برای شخصیتهای قصه، اسم انتخاب کردیم و بعد از نوشتن سه خط، فرمان جمع کردن وسایل و رفع زحمتکردن، صادر شد. قول دادم که تا پنجشنبه، داستان را بنویسم و برایش بفرستم.
در طول مسیر کنار پنجره نشستم و داستان را برای خودم ادامه دادم. وقتی به خانه رسیدیم داستان را تمام کردهبودم ولی خودم پایانش را زیاد نپسندیدم.
ظهر روز بعد، خودکار دستم گرفتم و روی تخت لم دادم و داستان را نوشتم. شش صفحه شد. عکسش را گرفتم و فرستادم. ترسم از نوشتن داستان ریختهبود. حس خوبی داشتم. با این که داستان خیلی خوبی نبود اما خودم یک جوری از آن خوشم آمد. بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم. مثل یک ضبط صوت
اولین داستان
داستان ,دادم ,یک ,پیک ,جواب ,نوشتن ,داستان را ,جواب دادم ,که داستان ,از نوشتن ,کرد و
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت